باران که تمام شد، رنگین کمان دشت را فرا گرفت…

واپسین

اتاق شماره V

انگشتانم را كه بر روي پوست تنت مي سرانم، چشمانم را مي بندم تا شهوت و عشق،
همزمان از پوست آفتاب بوسيده ي خيس از عرقت، از راه نوك انگشتانم، به درونم
رسوخ كند. آنگاه كه شهوت بر حس
زيبايي شناختي ام غلبه مي كند تاب نمي آورم، زانويم را ميان پاهايت قرار مي دهم
و همچون يوزپلنگي وحشي، به سمتت هجوم مي آورم…

اتاق شماره IV

هیچ چیز برایم لذت بخش تر از تماشای گندم زار تن عریانت در میان سرزمین یکدست سپید ملحفه ها نیست. بازتاب نور زرد و کمرنگ چراغ خواب بر ملحفه ها، آنگاه که تو، با آن تن گندم گون، با اسلیپ سرخی به پا، در میان ملحفه های پیچ و تاب خورده به دور کشاله ها و بازوانت خوابیده ای، مرا به یاد دشت های وسیع گلهای کانولا می اندازد که رگه های شقایق های وحشی سرخ، با خلق یک هارمونی بی نظیر صحنه ای ناب را پدید آورده اند. تاب نمی آورم، آرام به سمت دشت حرکت می کنم تا شقایق های وحشی را بچینم و تو را بو بکشم…

اتاق شماره III

در فاصله میان دو هم آغوشی، نگاهش کردم که سریده در میان تخت، در حالیکه هارمونی نابی از رنگ سفید ملحفه های پیچ و تاب خورده در میان تن گندمی اش پدید آمده بود، به سیگارش پُـک می زد.
گاهی به سیگار میان انگشتانش نیز حسرت می خورم. نگاهم کرد.
پرسید: «به چی نگاه می کنی؟»
گفتم: » میشه به جای اون سیگار به من پُـک بزنی…؟»